خروس مغرور
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. روزی روزگاری در مزرعه سبز ما خروسی با دوستانش زندگی میکرد. خروس قصه ما خیلی مغرور بود. همیشه به بقیه حیوانات با فخر فروشی می گفت : ( من بهترین حیوان مزرعه هستم. بزبز قندی از او پرسید : ( چرا همچین فکری می کنی آقا خروسه همه ما هر کدام از حیوان ها یک جور توانایی هایی داریم . و این دلیل برتری ما به هم دیگر نیست. خروس همان جور که با غرور روی پرچین راه میرفت بال هایش را باز و بسته کرد و سرش را بالا گرفت و گفت : ( من خوش صدا ترین......زیباترین و قوی ترین موجود در مزرعه ام هیچ حیوانی به خوش صدایی من نیست پر های من رنگی و زیبا هستند کاش فقت می توانستم پرواز کنم.
اسب و گاو خندیدند مرغ و جوجه و اردک سرشان را به نشانه تاسف تکان دادند. بزبز قندی و بره های کوچولو اهمیتی ندادند و رفتند. مثل اینکه حرف های آقا خروسه بهدنظر کسی جالب نیامده بود. شب شد ماه و ستاره ها به زمین لبخند می زدند مزرعه در سکوت بود. تنها کسی که بیدار بود سگ نگهبان بود که با دقت و شهامت مراقب مزرعه بود. صدای گرگ ها از دوردست شنیده می شد. بلاخره شب در حال تمام شدن بود. خروس با خودش گفت : ( این ها قدر من را نمی دانند فردا که بیدارشان نکردم فیمهمن که چقدر به من و صدای من نیاز دارند. آفتاب با گرمای دلچسبش به زمین تابید. ولی هیچ کس صدای خروس را نشنید حیوان ها یکی یکی از خواب بیدار شدند. آن ها با خود گفتند : ( چه اتفاقی افتاده؟ چرا کسی آن ها را برای کار بیدار نکرده؟ همه از یکدیگر این سوال ها را می پرسیدند.
ناگهان خروس برروی پشته علف ها پرید و با یک قوقولی قوقول همه را ساکت کرد. همه حیوان ها دور او جمع شدند خروس نگاهی به آن ها انداخت و گفت : ( دوستان من چون من خوش صداترین و زیبا ترین هستم از این به بعد رئیس این مزرعه هستم چون میبینید که بدون من نمیتوانید یک روز هم بدون من به موقع به کارهایتان برسید پس از این به بعد باید خوب به حرف هایم گوش بدهید. حیوان ها سر و صدا کردند ( این دیگر چه وضعی است اگر خروس کار نکند ما هم کار نمیکنیم. چند دقیقه نکشید که همه پراکنده شدند. سگ قهوه ای با نگاهی خسته دور شدن آن ها را نگاه میکرد خروس با غرور زیاد فریاد زد حالا که قدر من را نمیدانید از این مزرعه میروم . و جستی زد و از پرچین خارج شد با خودش حرف میزد و درمورد خوبی های خودش زیر لب میگفت غافل از اینکه گرگ ناقلا صدایش را میشنود گرگ جلوی خروس پرید و گفت : ( سلام بر حیوان زیبای جنگل.......خوش صداترین.......خوش رنگترین پر و بال........خیلی خوش آمدید سلطان جنگل میخواهد شما را ببیند. خروس با نگاهی متعجب به گرگ گفت : ( با من هستی؟ گرگ گفت : ( بله سرورم سلطان جنگل میخواهد شما وزیرش شوید و بر جنگل حکومت کنید حیف که یک مشکل کوچک دارید. خروس گفت : ( من بهترینم هیچ مشکلی ندارم. گرگ تعظیمی کرد و گفت : ( ناراحت نشوید سرورم پرواز برای موجودی به زیبایی شما لازم است لطفا با من به مدرسه پرواز بیایید آنجا به شما پرواز کردن را میاموزند تا بدون نقص شوید. خروس خوشحال شد و همراه گرگ به راه افتاد گرگ در دلش احساس شادی میکرد عجب شامی برای امشب داشت کم کم به خانه گرگ رسیدند گرگ گفت : ( سرورم چند دقیقه در اینجا منتظر بمانید تا معلم پرواز شما خدمت برسد. خروس به داخل رفت گرگ سریع در را بست خروس گفت : ( چه کار میکنی آقا گرگه. گرگ خنده ای کرد و گفت : تو خیلی ساده ای ولی شام خوبی هستی. خروس شروع به قوقولی قوقول کرد خیلی ترسیده بود. کاش توی مزره می ماند و این قدر خودخواهی نمیکرد الان اگر در مزرعه بود دوستانش کمکش میکردند ناگهان صدای زوزه ی گرگ آمد که داشت بایک حیوان دیگرمیجنگید وبعد صدای زوزه گرگ آمد که داشت فرارمیکرد ...و دریک لحظه خانه گرگ دو تکه شد و پرتاب شد.
خروس نگاه کرد بله سگ قهوه ای بود اون آرام آرام خروس و گرگ را تعقیب کرده بود و حالا او را نجات میداد خروس از خوشحالی گریه کرد. با هم از خانه گرگ دور شدند. خروس نمی دانست چه باید بگوید سگ قهوه ای آرام و مهربان گفت : ( دوست خوبم همه ی حیوان ها زیبا و کاری هستند خداوند به هر کدام از ما توانایی هایی داده است ولی این دلیل نمیشود که بخواهیم هم دیگر را اذیت کنیم یابه هم فخربفروشیم .بایدقدرهم رابدانیم ودرکنارهم کارکنیم ...خروس با خودش قولی داد ...فردای ان روز صبح قبل از طلوع خورشید خروس باصدای زیبایش همه رابیدارکرد وازان ها عذر خواهی کرد ..همه اورابخشیدند . به امید یک قصه ی قشنگ دیگه ازمزرعه ی سبز
نویسنده : آرین عبدی
جوجه طلایی
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. روزی روزگاری یک مزرعه داری زندگی میکرد. اون حیوانات خیلی زیادی داشت ماننده : گربه – سگ – اسب – بوقلمون – جوجه – مرغ و..........
مزرعه دار حیوان مورد علاقه اش جوجه و مرغ بود. جوجه های کوچولو موچولو را خیلی خیلی خیلی دوست داشت. و به آن ها دانه های خیلی با کیفیتی می داد. یکی از جوجه ها به نام : جوجه طلایی که دوست داشت دنیای بیرون را ببیند ولی مادرش به اون اجازه نمی داد چون اینکه می ترسید حیوانات وحشی ماننده : روباه – سگ – گرگ و.........آن را یک لغمه چپ کنن.
در یک روز آفتابی مزرعه دار داشت به جوجه و مرغ ها دانه می داد. ناگهانی جوجه طلایی یک پروانه قرمز و زیبا دید می خواست با آن پروانه بازی کند. جوجه طلایی بدون اینکه حواسش باشد داشت از مزرعه خارج می شد. او کم کم داشت از مزرعه دورتر و دورتر می شد و به جنگل نزدیک شد. در جنگل یک حیوان وحشی به نام : گرگ زندگی می کرد او خیلی از خود راضی و مغرور بود و همیشه دوست داشت حیوانات کوچک را اذیت کند و بخورد.
جوجه طلایی کم کم داشت به خانه گرگ نزدیک و نزدیک تر می شد تا اینکه جوجه و گرگ به هم رسیدند. گرگ توی دلش گفت : ( اوه چه جوجه خوشمزه ای باید خیلی آبدار و لذیذ باشد. گرگ با مهربانی جلو آمد و گفت : ( سلام چه مهمان عزیزی من نگهبان جنگل هستم. جوجه طلایی این حرف را از گرگ شنید گفت : ( سلام من جوجه طلایی هستم از مزرعه آمده ام. گرگ او را به خانه اش دعوت کرد و جوجه طلایی هم قبول کرد و باهم حرکت کردند. گرگ دوباره توی دلش گفت : ( ولی من چطوری اون و بخورم اون جوجه خیلی لاغر است فهمیدم میتوانم بروم جنگل پر از میوه جمع کنم و اون همه آن میوه ها را میخورد تا چاق میشود بعد دیگر نمیتواند تکان بخورد آخ جان چه نقشه جالبی خیلی خوشم آمد.....هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها.
جوجه طلایی صدای خنده گرگ را شنید گفت : ( آقا گرگه داری به چه می خندی. گرگ خنده اش تمام شد و گفت : ( چون اینکه...........چون اینکه.........چون اینکه دلم می خواهد از جنگل برایت میوه های خوشمزه و لذیذ بچینم موافق هستی یا نه. جوجه طلایی احساس گرسنگی کرد نظر گرگ را قبول کرد و گفت : ( ولی حتما باید برگردم خانه. گرگ با هیجان و سریع از جنگل میوه های خیلی خوشمزه جمع کرد ماننده : سیب – موز – پرتقال – نارنگی – هلو – خیار – توت فرنگی و................
جوجه طلایی همه آن میوه ها را خورد تا اینکه چاق و چله شد و دیگر نمی توانست تکان بخورد. گرگ به آرزویش رسید و ظرف غذا را داشت آماده می کرد. و جوجه طلایی را انداخت توی زیرزمین تا بتواند مواد لازم را آماده کند. جوجه طلایی خیلی ترسیده بود و آرزو می کرد که پیش مادرش باشد او شروع کرد به گریه کردن. ناگهانی دید پنجره زیرزمین باز است او خیلی آرام خودش را به پنجره رساند و فرار کرد. از جنگل داشت خارج می شد و کم کم نزدیک مزرعه شد. او دید مادرش دارد گریه می کند او خیلی تند دوید و رفت پیش مادرش و گفت : ( مامان. مادرش جوجه طلایی را دید و خیلی با شوق و هیجان به طرفش آمد.
جوجه طلایی و مادرش هم دیگر را بغل کردن و جوجه طلایی یاد گرفت که بدون اجازه جایی نرود و حواسش همیشه جمع باشد و با غریبه ها صحبت نکند.
بچه ها منتظر قصه بعدی (( مزرعه سبز )) باشید.
به نام خدا
قصه های مزرعه ی سبز
داستان های مزرعه ی سبز مجموع داستان هایی هستند که آرین عبدی نوشته است در این داستان ها حیواناتی مثل اسب وخروس وبز ومرغ وجوجه وگاو.....زندگی خوبی دارند واتفاقات جالبی برای انها می افتد که باهم می خوانیم تا یادم نرفته بگویم که یک سگ مهربان ویگ گرگ بدجنس هم در قصه ی ما هست ..باهم قصه ها رامی خوانیم
داستان های کارآگاه سپهر – قسمت 1 : یک مرد مشکوک
من یک مرد 30 ساله هستم امروز روز تولد من است اسم من : سپهر است. پدرم یک پلیس بود که طی یک جریان پلیسی به قطل رسید. من هم یک پلیس هستم و یک کارآگاه.
من 180با سانتی متر قد و هیکل چهار شانه با موهای مشکی مجعد و پوستی سفید با چشمان مشکی نافظی دارم. سعی میکنم رفتارم همیشه یک شهروند خیلی خوب باشم و همه من را کارآگاه زبده ای میدانند تا به حال پرونده ای نبوده که نتوانم حل کنم. یک جورایی حس پلیسی توی وجودم هست. در اداره اطرافیان صدایم میزنند شرلوک هلمز معاصر.
صدای تلفن من را به خودم آورد رئیس بود. از من خواست تا به اتاقش بروم. راهروی تنگ اداره را به سرعت پیموده ام. دستی برای آقای عماد آبدارچی بلند کردم . چشم های قهوه ای ریزش را به طرفم برگرداند و با لب های نازکش که اطراف آن پر از ریش و سبیل جو گندمی بود گفت : ( خوبی پسرم. ) لبخندی زدم و یکی از فنجان های چایش را برداشتم.
در زدم ( بفرمایید. ) صدای زمخت رئیس بود. ( سلام رئیس. ) فنجانم را روی میز گذاشتم. با اشاره دستش گفت که بنشینم.
رئیس کوتاه و کمی چاق است. موهای کم پشتی دارد . ( کارآگاه.......خبرچینمان به اطلاع رسانده که مردی که سال ها پیش به جرم جاسوسی توانست از کشور فرار کند امروز در محله ای شلوغ دیده شده وظیفه تو پیدا کردن او و فهمیدن ماموریتش است. ) چایم را سر کشیدم و گفتم : ( چشم قربان. )
از اتاق بیرون آمدم نفس عمیقی کشیدم کار سختی است مثل پیدا کردن سوزن در انبار کاه. ولی........... ادامه دارد