سفارش تبلیغ
صبا ویژن

انیمیشن و داستان

جوجه طلایی
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. روزی روزگاری یک مزرعه داری زندگی میکرد. اون حیوانات خیلی زیادی داشت ماننده : گربه – سگ – اسب – بوقلمون – جوجه – مرغ  و..........
مزرعه دار حیوان مورد علاقه اش جوجه و مرغ بود. جوجه های کوچولو موچولو را خیلی خیلی خیلی دوست داشت. و به آن ها دانه های خیلی با کیفیتی می داد. یکی از جوجه ها به نام : جوجه طلایی که دوست داشت دنیای بیرون را ببیند ولی مادرش به اون اجازه نمی داد چون اینکه می ترسید حیوانات وحشی ماننده : روباه – سگ – گرگ  و.........آن را یک لغمه چپ کنن.
در یک روز آفتابی مزرعه دار داشت به جوجه و مرغ ها دانه می داد. ناگهانی جوجه طلایی یک پروانه قرمز و زیبا دید                                می خواست با آن پروانه بازی کند. جوجه طلایی بدون اینکه حواسش باشد داشت از مزرعه خارج می شد. او کم کم داشت از مزرعه دورتر و دورتر می شد و به جنگل نزدیک شد. در جنگل یک حیوان وحشی به نام : گرگ زندگی می کرد او خیلی از خود راضی و مغرور بود و همیشه دوست داشت حیوانات کوچک را اذیت کند و بخورد.

نتیجه تصویری برای جوجه طلایی
جوجه طلایی کم کم داشت به خانه گرگ نزدیک و نزدیک تر می شد تا اینکه جوجه و گرگ به هم رسیدند. گرگ توی دلش گفت : ( اوه چه جوجه خوشمزه ای باید خیلی آبدار و لذیذ باشد. گرگ با مهربانی جلو آمد و گفت : ( سلام چه مهمان عزیزی من نگهبان جنگل هستم. جوجه طلایی این حرف را از گرگ شنید گفت : ( سلام من جوجه طلایی هستم از مزرعه آمده ام. گرگ او را به خانه اش دعوت کرد و جوجه طلایی هم قبول کرد و باهم حرکت کردند. گرگ دوباره توی دلش گفت : ( ولی من چطوری اون و بخورم اون جوجه خیلی لاغر است فهمیدم میتوانم بروم جنگل پر از میوه جمع کنم و اون همه آن میوه ها را میخورد تا چاق میشود بعد دیگر نمیتواند تکان بخورد آخ جان چه نقشه جالبی خیلی خوشم آمد.....هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها.
جوجه طلایی صدای خنده گرگ را شنید گفت : ( آقا گرگه داری به چه می خندی. گرگ خنده اش تمام شد و گفت : ( چون اینکه...........چون اینکه.........چون اینکه دلم می خواهد از جنگل برایت میوه های خوشمزه و لذیذ بچینم موافق هستی یا نه. جوجه طلایی احساس گرسنگی کرد نظر گرگ را قبول کرد و گفت : ( ولی حتما باید برگردم خانه. گرگ با هیجان و سریع از جنگل میوه های خیلی خوشمزه جمع کرد ماننده : سیب – موز – پرتقال – نارنگی – هلو – خیار – توت فرنگی  و................
جوجه طلایی همه آن میوه ها را خورد تا اینکه چاق و چله شد و دیگر نمی توانست تکان بخورد. گرگ به آرزویش رسید و ظرف غذا را داشت آماده می کرد. و جوجه طلایی را انداخت توی زیرزمین تا بتواند مواد لازم را آماده کند. جوجه طلایی خیلی ترسیده بود و آرزو می کرد که پیش مادرش باشد او شروع کرد به گریه کردن. ناگهانی دید پنجره زیرزمین باز است او خیلی آرام خودش را به پنجره رساند و فرار کرد. از جنگل داشت خارج می شد و کم کم نزدیک مزرعه شد. او دید مادرش دارد گریه می کند او خیلی تند دوید و رفت پیش مادرش و گفت : ( مامان. مادرش جوجه طلایی را دید و خیلی با شوق و هیجان به طرفش آمد.
جوجه طلایی و مادرش هم دیگر را بغل کردن و جوجه طلایی یاد گرفت که بدون اجازه جایی نرود و حواسش همیشه جمع باشد و با غریبه ها صحبت نکند.
بچه ها منتظر قصه بعدی (( مزرعه سبز )) باشید.


ارسال شده در توسط arian abdi